از من چه می ماند؟

دسامبر 9, 2012

در قرآن می فرماید:

وَمَنْ أَعْرَضَ عَن ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنكًا

مولوی می گوید:

بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود

معین می خواند:

وقتی تو با من نیستی از من چه می ماند

از من به جز هر لحظه فرسودن چه می ماند

از من چه می ماند جز این تکرار پی در پی

تکرار من در من مگر از من چه می ماند؟

پ.ن: یکی از علایقم حال کردن با یک تک مصرع معنوی در این روزگاریست که قریب به اتفاق ترانه های پاپ محدود به عشق های بشریست آن هم با ادبیاتی که کلمه عشق هم برایش نابجاست.

محرم و یتمیمی ما

نوامبر 30, 2011

ماه محرم آمد و به ظاهر فعالیتهای مذهبی در جامعه افزایش یافته است. اما در این میانه وضعیت من و امثال من مصداق بیت «نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم» است.

نه شیفته مداحی و افکت هایش هستیم که پرچم هیئتمان مزین به عکسو عنوان چند متری فلان مداح مشهور و غیر مشهور باشد و نقش سخنران به پر کردن وقت تا جمع شدن بروبچه ها محدود باشد. یا وردمان حسین عه حسین عه باشد. نه موضع سیاسیمان را فلان مدعی وسط روضه حضرت علی اصغر تعیین می کند.

نه علاقه‌ای به سخنرانان منصوب و مداح قدرت داریم که همه وقایع تاریخی را به مسائل سیاسی روز Map می‌کنند و همیشه هم مقتدایشان هم نقش فلان معصوم و مخالفان بدتر از دشمنان معصومیند. باکی هم ندارند که وقتی امام حسین ع در نقش اپوزیسیون حکومت و نافرمانی حاکم مستقر جامعه اسلامی به پا خواسته این تشبیه شان را به ضدخود بدل می کند.

نه اهل دل (از اون لحاظ) هستیم که در همه جا حتی دسته عزای حسینی در منظر یار(!) باشیم یا به نظر بازی مشغول.

نه به بعضی قراءت های دگراندیشانه از دین باور داریم که کل قضیه عاشورا و بزرگ شدنش در فرهنگ شیعه را فقط تاریخی ببینیم و در عصر حاضر دیگر کارکرد آن را مثبت ندانیم و کل قضیه برایمان نوعی عوامی گری حول یک گفتمان حامل خشونت باشد.

نه از جماعت بی خیال دین هستیم که اصلاً کانالهای صداوسیما را در تنظیمات رسیورمان نداشته باشیم که تا قبل از نذری های تاسوعا عاشورا متوجه شویم چه خبر است.

خلاصه مثل یتیمی به پناهیم.

تنها جایی که من می‌خواهم یک محفل مذهبی است که در آن به جای تکرار مکررات چیز تازه یاد بگیرم. از سخنرانانی استفاده کنم که در روزهای عادی به آن‌ها دسترسی ندارم. افراد باسواد و منصفی که حق و باطل، ظلم و عدالت و عزت و ذلت داخل و خارج روضه امام حسین ع برایشان یکجور معنا شود. بتوانم سؤال بپرسم. اگر دلم غبار و غفلت دنیا گرفته است و اشکم برای جاری شدن برای مصیبت کربلا بهانه می خواهد، بهانه اش زیبایی شعر و نکته حکمتی باشد نه نعره مداح، نه جو شورگیرندگان. هیئتی می‌خواهم که زمانبندی اش به درد عزاداران نیمه وقت هم بخورد. هیئتی که رسالتش اشک گرفتن به هر قیمت نباشد، بلکه اشک برایش نشانه ای باشد از سوز دل. سوز دلی که بیرون هم دردی از کسی دوا کند.

اگر کسی چنین هیئت و محفلی سراغ دارد معرفی کند و اجرش را از پاکباز کربلا بگیرد.

به خاطر صبح تا شب پای کامپیوتر بودن معمولاً موسیقی گوش می کنم. در چنین ایامی نمی‌خواهم موسیقی عادی گوش کنم. این روزها ترانه عاشقانه باارزش هم کم پیدا می‌شود چه برسد به ترانه اجتماعی یا مذهبی. اهل مداحی نیستم. لحن مداحی لحن گریه است و روضه های پرسوز. احساس می‌کنم سنگدلی می آورد گوش دادن مداوم این لحن گریه آلود و و مشغول بودن به کار خود و بی توجهی به آن. اینطوری می‌شود که از نظر خوراک گوش هم انتخاب زیادی ندارم.

چندتا آلبوم مذهبی (مثل «خورشید» امیرحسین مدرس) و دفاع مقدسی (مثل «بازی عوض شده» عصار و آلبوم گروهی «دلصدا») هم که قرار بود آخر آبان بیاید منتشر شوند دیر کرده اند. می ترسم نوشداروی بعد از مرگ سحراب شوند.

فعلاً خوراکم «سلام آقا» و به‌خصوص «غدیر خون» چاوشی است:

چشم تموم دنیا گریون بشه
وای اگه شام غریبون بشه
چشم چشم تموم دنیا گریون بشه
وای اگه شام غریبون بشه

کوفه پر از آدم روسیاهه
کوفه پر از رفیق نیمه راهه

دستای عباس و نشون گرفتند

تو کربلا غدیر خون گرفتند

 

چشم تموم دنیا گریون بشه
وای اگه شام غریبون بشه

خیلی وقتها به ترانه هایی از سیاوش قمیشی، ابی و یا داریوش گوش می‌دهم معمولاً از آهنگسازی خوب، ترانه های قوی تفکرآور و ذوق انگیز، هماهنگی لحن و ترانه ویا صدای قوی و زیبای خواننده لذت می‌برم. اما با وجود غنای در فرم و کیفیت هنری این آثار، از نظر مضمون همیشه انتخاب از میانشان برایم دشوار است به‌خصوص وقتی صحبت از ترانه های اجتماعی باشد. دشواری ای که علت آن اختلاف فکری من با این هنرمندان است.

هر کس در زندگی با‌گذشت سالها به عقیده و مرامی (درست یا غلط) رسیده است و آدمها را به این راحتی نمی‌شود تغییر داد. شاید چنین هنرمندانی قابل تحسین هم باشند که خود را به تکرار کسالت آور عشق فردی محدود نکرده اند و هنر خود را در خدمت عقیده شان قرار داده اند.

اما وقتی یکی از بزرگترین و مورد احترام ترین شخصیت‌ها برای من، جلادی فریبکار معرفی می‌شود و یا حکم خدا با تحریف سیاه نمایانده می‌شود از غنای هنری اثر برایم تنها افسوسی می‌ماند که ایکاش چنین هنری در خدمت تفکر بهتری بود.

تلخ تر از آن افسوس اما حسرت از آن است که هنرمندان داخلی همانها که به درستی اعتقادشان اطمینان دارم یا سکوت کرده‌اند یا به ترانه های عاشقانه اکتفا می کنند.

چه کنم توقع من از محمد اصفهانی که 12 فروردین 57 قاری قرآن در حضور امام بوده است، از علیرضا عصاری که خیابان خوابها و بن‌بست را خوانده است، از عبدالجبار کاکایی شاعر انقلاب که آخر این نوشته نشانتان می‌دهم اگر بخواهد، سوز زخمهای امروزمان را هم با ترانه هایش مرهمی می‌شود بیشتر است.

توقعم از این‌ها (و مثل این‌ها که من نمی شناسمشان) این است که درد امروز ما را هم بگویند.

درد دور شدن هر روز کشتی از ساحلی که وعده داده.

درد سراب شدن آرمانها.

درد ریختن قبح دروغ و داغ.

درد انکارحق و خواست ولی نعمت هم خانه توسط حاکمان و مدعی حق همسایه شدن.

درد ترسیدن از مردم. جنگیدن با مردم.

درد آلوده شدن اسلاممان به تفسیرهای اموی و عمرعاصی.

درد میاندار شدن فرومایگان و کنارنشستن بزرگواران.

درد کمیابی تواضع و گرمی بازار تملق.

توقع من این است که خودی بودن چنین کسانی به جای اینکه مایه محافظه کاریشان شود بر جسارتشان بیافزاید. سانسورچی ها گیر خواهند داد. مجوز کنسرت سخت میشود. ترانه تیتراژ پرواز خواهد کرد ولی به نظرم همه این‌ها می‌ارزد به یک ترانه که میان مردم دست به دست شود و درد امروز ما را فریاد کند.

گیرم با هزار کنایه و استعاره تو درتو برای گریز از سانسور. گیرم با یک آهنگ که لای ده تا آهنگ معمولی بشود پنهانش کرد. گیرم با یک طراحی جلد آلبوم یا نام آن. گیرم با یک تک آهنگ که روی اینترنت گذاشته شود.

نمی‌دانم شاید توقع من زیاد است.

در پایان دو ترانه از کاکایی را می‌گذارم تا ببینید چه می گوی:

روزي دو سه آن حادثه خواب از سر ما برد

ما را ز کجا ريشه درآورد و کجا برد

 

روزي دو سه گم شد بلم روشن خورشيد

اين کشتي توفان زده را باد و بلا برد

 

روزي دو سه بر پرسش ما مرگ ، تشر زد

رنگ از رخ وحشت زده ي چون و چرا برد

 

بر کتف زمين خورد کلنگي که نهيبش

فواره ي خون تا لب ايوان خدا برد

بر شانه های این شب کوتاه

پاشیده گرد نقره ای ماه

 دل خسته اند عارف و عامی

لب بسته اند عاقل و آگاه

 افتاده است کوچه و میدان

در دست چند گزمه ی گمراه

 شور است بخت هرکه نگرید

بر یوسفان زندان در چاه

 شنگ است حال هر که نفهمد

لبخند های پنهان در آه

 با آنکه نیست محرم و مونس

با آنکه نیست همدم و همراه

 این بخت خفته دیر نپاید

می تابد آفتاب به درگاه

ترانه غمگین

آوریل 27, 2011

دلم ترانه غمگین می‌خواهد اما هیچ ترانه غمگینی زبان حالم را نمی گوید.

نه یاری رفته.

نه دلداری بی‌وفایی کرده.

نه به سوگ نشسته ام.

نه اسیر غربتم نه بی‌قرار تنهایی.

شکر خدا هنوز داغ عزیز ندیده ام.

گلم اینجاست. نوگلم اینجاست.

درون خانه بهشتی دارم.

اما انگار آتشی در درون دارم.

آن جفا‌کار سنگدل منم که از پس خودم بر نمی آیم. ناراحت می‌کنم و ناراحت می شوم.

عهد می‌شکنم و تکرار خطا

اما ترانه غمگینی برایم نیست.

انگار مجازات ناحق بودن این است که اشکی هم غمت را سبک نکند.