از من چه می ماند؟
دسامبر 9, 2012
در قرآن می فرماید:
وَمَنْ أَعْرَضَ عَن ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنكًا
مولوی می گوید:
بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود
معین می خواند:
وقتی تو با من نیستی از من چه می ماند
از من به جز هر لحظه فرسودن چه می ماند
از من چه می ماند جز این تکرار پی در پی
تکرار من در من مگر از من چه می ماند؟
پ.ن: یکی از علایقم حال کردن با یک تک مصرع معنوی در این روزگاریست که قریب به اتفاق ترانه های پاپ محدود به عشق های بشریست آن هم با ادبیاتی که کلمه عشق هم برایش نابجاست.
مناجات الاشقیاء
نوامبر 12, 2011
خدایا تو از من گناهانی میدانی که کسی نمیداند و مرا در حالاتی دیدهای که کسی گمان نبرد
و من تو را به پوشاندن عیب هایی شناختهام که مردم نشناسند و و از تو عفو عظیمی دیده ام که درستکاران مقیم رحمتت نیازمند آن نگشته اند.
پس شگفت نیست با وجود این گناهان دهشتناک و وعدههای عذابت چشم امیدم از تو قطع نمی شود.
ای امید گناهکاران
ای روزی ده کافران
ای پروردگار اشقیاء
کودک و شانه های خدا
آگوست 9, 2011
شب مدتیست از نیمه گذشته است.
زانوانم تاب بدنم را ندارند، چشمهایم تاب باز بودن.
اما همچنان طفل سه ماهه در آغوش، خودم را گرد اتاق می کشانم.
من خودخواه جاندوست و بی خوابی به خاطر دیگری؟ از تحمل خودم در شگفتم.
از اینکه حتی کلافه و عصبانی نیستم.
چرا؟
فکری جرقه می زند.
آنقدر این کودک ناتوان و محتاج کمک من است که فکر خودم نیستم.
یاد خودم و خدا می افتم.
شاید خدا هم به خاطر ناتوانی و ضعفم است که این همه تحملم می کند.
رحمم را بر کودک بی گناهم را قیاس میکنم با رحمت خدا.
از فکر اینکه دل خدا هم به من این همه نرم باشد چشمانم خیس می شود.
کودک بر روی شانه ام به خواب رفته است.
من مست گرمای شانه های خدایم.